صید کردن و گرفتن کلاغ. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از استهزا و تمسخر و ریشخند کردن. (برهان) (انجمن آرا). کنایه از طعنه زدن و تسمخر کردن و ریشخند زدن. (فرهنگ فارسی معین). طعنه زدن، استهزا کردن. (غیاث). کلاغ زدن، کنایه از طعنه زدن و کردن. (آنندراج) : زاغ گیرد همه از بلبل شوریده کلاغ غنچۀ شوخ زند خنده و نرگس چشمک. شاه طاهر جندی (از انجمن آرا). ز عکس گل و لاله برطرف باغ کلاغش بطاوس گیرد کلاغ. زلالی (از آنندراج). و رجوع به کلاغ زدن شود
صید کردن و گرفتن کلاغ. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از استهزا و تمسخر و ریشخند کردن. (برهان) (انجمن آرا). کنایه از طعنه زدن و تسمخر کردن و ریشخند زدن. (فرهنگ فارسی معین). طعنه زدن، استهزا کردن. (غیاث). کلاغ زدن، کنایه از طعنه زدن و کردن. (آنندراج) : زاغ گیرد همه از بلبل شوریده کلاغ غنچۀ شوخ زند خنده و نرگس چشمک. شاه طاهر جندی (از انجمن آرا). ز عکس گل و لاله برطرف باغ کلاغش بطاوس گیرد کلاغ. زلالی (از آنندراج). و رجوع به کلاغ زدن شود
رونق گرفتن. آراسته شدن: اگر کشور از من نگیرد فروغ بگوی، و مگوی ایچ گونه دروغ. فردوسی. فروغ از تو گیرد روان و خرد انوشه کسی کو خرد پرورد. فردوسی. ، شاد شدن و به چیزی امید بستن: که من زین سخنها نگیرم فروغ نگردم به هر جای گرد دروغ. فردوسی. ، اعتبار یافتن. (یادداشت بخط مؤلف) : هر آن کس که بسیار گوید دروغ به نزدیک شاهان نگیرد فروغ. فردوسی. رجوع به فروغ شود
رونق گرفتن. آراسته شدن: اگر کشور از من نگیرد فروغ بگوی، و مگوی ایچ گونه دروغ. فردوسی. فروغ از تو گیرد روان و خرد انوشه کسی کو خرد پرورد. فردوسی. ، شاد شدن و به چیزی امید بستن: که من زین سخنها نگیرم فروغ نگردم به هر جای گرد دروغ. فردوسی. ، اعتبار یافتن. (یادداشت بخط مؤلف) : هر آن کس که بسیار گوید دروغ به نزدیک شاهان نگیرد فروغ. فردوسی. رجوع به فروغ شود
ساکن شدن، آسوده گشتن. راحت شدن، آرام گرفتن. (ناظم الاطباء) : وزارت از بر تو رفت به سفر بگشت گرد جهان و جهانیان بسیار که بهتر از توکسی همنشین خویش نیافت نشست با تو مقیم و گرفت با تو قرار. امیر معزی (از آنندراج). ملک هم برملک قرار گرفت روزگار آخر اعتبار گرفت. انوری (از آنندراج). هر آنکه مهر گلی در دلش قرار گرفت روا بود که تحمل کند جفای هزار. سعدی. چو سیلاب ریزان که در کوهسار نگیرد همی بر بلندی قرار. سعدی. ، خاموش شدن. بیحرکت شدن. (ناظم الاطباء) ، استوار و محکم شدن. (آنندراج) ، ثابت گشتن. (ناظم الاطباء). قرار گرفتن در جای. جای گرم داشتن. جای گرم کردن. (مجموعۀ مترادفات)
ساکن شدن، آسوده گشتن. راحت شدن، آرام گرفتن. (ناظم الاطباء) : وزارت از بر تو رفت به سفر بگشت گرد جهان و جهانیان بسیار که بهتر از توکسی همنشین خویش نیافت نشست با تو مقیم و گرفت با تو قرار. امیر معزی (از آنندراج). مُلک هم برمَلک قرار گرفت روزگار آخر اعتبار گرفت. انوری (از آنندراج). هر آنکه مهر گلی در دلش قرار گرفت روا بود که تحمل کند جفای هزار. سعدی. چو سیلاب ریزان که در کوهسار نگیرد همی بر بلندی قرار. سعدی. ، خاموش شدن. بیحرکت شدن. (ناظم الاطباء) ، استوار و محکم شدن. (آنندراج) ، ثابت گشتن. (ناظم الاطباء). قرار گرفتن در جای. جای گرم داشتن. جای گرم کردن. (مجموعۀ مترادفات)
گرفتن و خوردن پیاله و قدح شراب: هشیار کی شویم که از ساقی الست بر یاد چشم مست تو ساغر گرفته ایم. خواجو (دیوان ص 302). ز باده بر سر رندان جنون شود مستی بیاد روی تو گرساغر دگر گیرند. کمال خجندی (دیوان ص 125). ، باده خوار شدن. میخواره شدن. باده پرست شدن. باده پیما شدن: فکندم دفتر و جستم ز طامات خراباتی شدم ساغر گرفتم. انوری (دیوان چ نفیسی ص 545). گر از آن لب بچشد چاشنیی زاهد شهر به خرابات مغان آید و ساغر گیرد. کمال خجندی (دیوان ص 141)
گرفتن و خوردن پیاله و قدح شراب: هشیار کی شویم که از ساقی الست بر یاد چشم مست تو ساغر گرفته ایم. خواجو (دیوان ص 302). ز باده بر سر رندان جنون شود مستی بیاد روی تو گرساغر دگر گیرند. کمال خجندی (دیوان ص 125). ، باده خوار شدن. میخواره شدن. باده پرست شدن. باده پیما شدن: فکندم دفتر و جستم ز طامات خراباتی شدم ساغر گرفتم. انوری (دیوان چ نفیسی ص 545). گر از آن لب بچشد چاشنیی زاهد شهر به خرابات مغان آید و ساغر گیرد. کمال خجندی (دیوان ص 141)
استراحت کردن. آسودن: به طینوس گفت ایدر آرام گیر چو آسوده گردی بکف جام گیر. فردوسی. ، استقرار. ساکن شدن. تسکین یافتن. از جنبش بازایستادن. اقراد. مستریح گشتن. اقترار. اقرار. آرامش یافتن. قرار گرفتن: نگه کن بر این گنبد تیزگرد... نه از جنبش آرام گیرد همی نه چون ما تباهی پذیرد همی. فردوسی. چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرام باشی شتاب آیدم. فردوسی. بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد بی صبحت تو کار من اندام نگیرد. معزی. و لرزه بر اندامش افتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت. (گلستان). - آرام گرفتن با، آسودن با. خوی کردن با. مأنوس گشتن با: گر آهوئی بیا که کنار منت حرم آرام گیر با من و از من چنین مشم. خفاف. ، نشستن. جای گرفتن: پس او را بفرمود شاه جهان (ضحاک) که آرام گیرد (کاوه) بر آن مهان. فردوسی. - آرام گرفتن بچه، از گریستن بازایستادن او. پس از بازی و شرارت و شیطنت و شوخی ساکت و ساکن شدن او. - آرام گرفتن درد، بریدن و قطع شدن آن. - آرام گرفتن دریا، ساکن شدن امواج آن. فرونشستن انقلاب آن. - آرام گرفتن هوا، از رعد و طوفان ایستادن آن
استراحت کردن. آسودن: به طینوس گفت ایدر آرام گیر چو آسوده گردی بکف جام گیر. فردوسی. ، استقرار. ساکن شدن. تسکین یافتن. از جنبش بازایستادن. اقراد. مستریح گشتن. اقترار. اقرار. آرامش یافتن. قرار گرفتن: نگه کن بر این گنبد تیزگرد... نه از جنبش آرام گیرد همی نه چون ما تباهی پذیرد همی. فردوسی. چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرام باشی شتاب آیدم. فردوسی. بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد بی صبحت تو کار من اندام نگیرد. معزی. و لرزه بر اندامش افتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت. (گلستان). - آرام گرفتن با، آسودن با. خوی کردن با. مأنوس گشتن با: گر آهوئی بیا که کنار منت حرم آرام گیر با من و از من چنین مَشَم. خفاف. ، نشستن. جای گرفتن: پس او را بفرمود شاه جهان (ضحاک) که آرام گیرد (کاوه) بَرِ آن مِهان. فردوسی. - آرام گرفتن بچه، از گریستن بازایستادن او. پس از بازی و شرارت و شیطنت و شوخی ساکت و ساکن شدن او. - آرام گرفتن درد، بریدن و قطع شدن آن. - آرام گرفتن دریا، ساکن شدن امواج آن. فرونشستن انقلاب آن. - آرام گرفتن هوا، از رعد و طوفان ایستادن آن
مرادف چراغ برافروختن. (آنندراج). چراغ روشن کردن. چراغ سوختن و چراغ برکردن. (آنندراج) (غیاث). روشن کردن چراغ. (ارمغان آصفی) : بداغ ساده رخان چند سوزم این پسران مرا چراغ نخواهند بر مزار گرفت. شانی تکلو (از آنندراج). رجوع به چراغ روشن کردن و چراغ افروختن و چراغ سوختن شود
مرادف چراغ برافروختن. (آنندراج). چراغ روشن کردن. چراغ سوختن و چراغ برکردن. (آنندراج) (غیاث). روشن کردن چراغ. (ارمغان آصفی) : بداغ ساده رخان چند سوزم این پسران مرا چراغ نخواهند بر مزار گرفت. شانی تکلو (از آنندراج). رجوع به چراغ روشن کردن و چراغ افروختن و چراغ سوختن شود